سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نزار قبانی ، دربندر آبی چشمانت

"در بندر آبی چشمانت"
نزار قبانی
نزار متولد دمشق است و سالها در بیروت زیست .
در جلسات شعرخوانی او دهها هزار نفر گرد می‌آمدند و چنانکه خودش می‌گوید،
می‌توانست انواع آدمها را دور خودش جمع کند چون با آنها عاشقانه و دمکراتیک رفتار می‌کرد.
موضوع آثار نزار قبانی عشق و زن است و انتخاب این دو موضوع در شرق،آن هم در یک کشور عربی، یعنی خودکشی .
رنج زن را در جامعه عرب دیده و کاملا صادقانه از آن متاثر شده است.
در یک کلام او شعار نمی‌دهد و به همین خاطر جامعه فرهیختگان شعارزده او را نفی می‌کنند.
تا آنجا که وقتی بعد از جنگ شش روزه اعراب، و اسرائیل و شکست خفت‌بار اعراب ،
نزار در شعری تلخ به نام "حزیرانیه" یا یادداشتهایی بر شکست‌نامه، مرثیه‌ای بر غرور عرب‌، آن هم مرثیه‌ای خشماگین، می‌سراید
همان گروه‌هایی که بر ادبیات تغزلی‌اش خرده می‌گرفتند، سر برمی‌آورند که نزار حق ندارد شعر وطنی بگوید چه او روحش را به شیطان و غزل و زن فروخته است .
و نزار در پاسخ می‌گوید: آنها نمی‌فهمند کسی که سر بر سینه معشوقش می‌گذارد و می‌گرید می‌تواند سر برخاک سرزمینش نیز بگذارد و بگرید .
"در بندر آبی چشمانت" منتخبی از آثار نزار است وترجمه ی احمد پوری سادگی و صمیمیت شعر نزار را کاملا بیان می‌کند.
در واقع نزار با این کتاب در ایران شناخته شد و محبوبیت یافت.
نزار قبانی


سهراب سپهری،پنجره

من از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم !
هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود .
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد .
هیچکس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت .
من به اندازه ی یک ابر دلم میگیرد
.....
و شبی از شبها
مردی از من پرسید
تا طلوع انگور چند ساعت راه است ؟

باید امشب بروم
باید امشب چمدانی را
که به اندازه ی پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست
رو به ان وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند
یک نفر باز صدا زد سهراب !
کفش هایم کو ؟

"سهراب سپهری"

سهراب سپهری، پنجره


رویای بی بهانه

رویا
 بر امواجِ آرامِ رود
قایقی می‌لغزید
 آنجا که ابرهای سپید بر کوهسار نشسته‌اند
 روی قایق
تو دیده بر هم نهاده بودی و در خواب
 پروانه‌ای روی شانه‌ات
 نشسته بود
 و محوِ تو بود
 امّا پروانه پَر زد و رفت
 به سوی کوهستان
 و من هنوز در اندیشه‌‌ام
که آیا او
 پروانه بود یا که
رویای بی‌بهانه‌ی تو
که گریخت ...

 "مریم رضای"

شعر،مریم رضایی


گهواره ی کودکیم

فروخت گهواره ی کودکیم را
آرامش گاه همه ی وجودم را
تنها یادگار سادگی
تنها سند دلدادگی

فروخت گهواره ام را
کنج خلوت آسمانیم را
آنجا بود که دستانم می رسید به ماه به ستاره
و هر چه دست نیافتنی بود در دنیا
از آنجا
بارها رفته بودم به معراج
تا آسمان هفتم
همنشین بودم در آن با فرشتگان
در آغوش می کشیدم تمام محبت را
می بوسیدم تمام عشق را
و زندگی می یافتم از آغوشی به نام مادر
فروخت گهواره ام را

مادر
کر شده ام گویی
دیگر سخن نمی گوید دیوار با من
چهار میخ شده پنجره ها
سوخته بالهای خیال
زبان عروسکهایم شده لال
از کار افتاده ماشینهای پلاستیکی
و بی گلوله تفنگهای چوبی
دیگر نمی خندد دخترک همسایه
با انار نارس هدیه داده شده
خشکیده گلهای باغچه
بویی نیست جز دود
دودِ سوختن کودکی های پیچیده در آلبوم
مادر
دیگر مرده ام

فروخت گهواره ی کودکیم را
همراهی به نامِ بزرگی
در پس کوچه های دنیای بی معرفت
و تنها رها کرد مرا
در برهوتی به نام زندگی

مادر
ای تمام عشق
بگیر دستانم را
کمی کودکی می خواهم
و گهواره ام را
که باز ببوسم عشق را

"سعید بحرالعلومی"

شعر ،گهواره ی کودکیم


قیصر امین پور،حتی اگر نباشی

حتی اگر نباشی :
می‌خواهمت چنان‌که شب خسته خواب را ،
می‌جویمت چنان‌که لب تشنه آب را
محو توأم چنان‌که ستاره به چشم صبح ،
 یا شبنم سپیده‌دمان آفتاب را
بی‌تابم آنچنان که درختان برای باد ،
یا کودکان خفته به گهواره تاب را
بایسته‌ای چنان‌که تپیدن برای دل ،
یا آنچنان که بال پریدن عقاب را
حتی اگر نباشی ، می‌آفرینمت ،
چونانکه التهاب بیابان سراب را
ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی ،
با چون تو پرسشی چه نیازی جواب را .

"قیصر امین پور"

شعر،قیصرامین پور