سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شهر جهان آرا

 

شهر جهان آرا+سید حمید موسوی فرد+خرمشهر+تهران+ادبیاتچی

"شهر جهان آرا"
سید حمید موسوی فرد

طبق آدرس و نشونی که به ما داده بودن رهسپار شده بودیم.
قبل از اینکه دست به این کار مهیج بزنیم تمام خطرات و ریسکی که این کار داشت رو با هم دیگه سنجیده بودیم، بچه ها درست می گفتن حالا که قرار بود یه کار به این مهمی رو انجام بدیم چرا درست و اصولی انجامش نمی دادیم. بخاطر همین وقتی وارد شهر شدیم از اولین نفری که باهاش روبرو شدیم پرسیدیم:
-:" کجا می تونیم یه زامبی راستکی پیدا کنیم،تو این شهر؟"
مرد به قیافه تک تک ماها نگاه کرده بود و گفته بود:
-:" دوتا بیشتر تو این شهر پیدا نمی شه اونا هم تو تاریکی بیرون میان تو روز روشن پیداشون نمی کنید."
من با حس غرور و اعتماد از اینکه کار تحقیقاتیمون بالاخره نتیجه داده به بچه ها لبخند زدم.
فریبرز پا رو پدال گاز فشار داد تا دوری توی شهر بزنیم شهری که زمانی نه چندان دور به شهر "جهان آرا" معروف شده بود، حالایش را نمی دانستم.
هنوز دومین چهار راه رو پشت سر نگذاشته بودیم که سیاوش به فریبرز گفت:
-:" ما چقد گنگ و گیج بودیم وقتی مرد در مورد اون دوتا زامبی گفت."
گفتم:
-:" نمی فهمم در مورد چی داری حرف می زنی؟"
سیاوش گفت:
-:" به نظر من که حرف های مرد چیز دیگری رو نشون می داد."
فریبرز گفت:
-:" هنوز چند ساعتی به تاریکی هوا مونده،میگی برگردیم؟"
با ناراحتی گفتم:
-:" به من قول داده بودین که دوری تو شهر می زنیم."
فریبرز گفت :
-:" می دونم که تو، تو این شهر به دنیا اومدی و دوست داری زادگاهت رو از نزدیک سیر ببینی اما قبول کن که پروژه ما مهمتر از علایق شخصیه."
گفتم:
-:" منطورت چیه؟"
گفت:
-:" تا همین جاش هم که اومدیم من یکی افسردگی گرفتم راستشو بخوایی از کوچه پس کوچه هاش هم معلومه که تو حق این شهر اجحاف شده."
فریبرز بدون اینکه منتطر جواب من بمونه فرمون چرخوند و ده دقیقه بعد برگشتیم سر همون جایی که قبلا بودیم.
سیاوش گفت:
-:" حواستون رو شش دانگ جمع کنید تا یه بار دیگه اون مرد رو ببینیم."
من که حسابی به هم ریخته بودم چشمم به دکه سیگار فروشی گوشه خیابان، جایی که مرد در حال روشن کردن سیگار بود افتاد."
داد زدم:
-:" اوناهاش"
فریبرز گفت:
-: "کی،کجا؟"
-:" اونجا بغل دکه سیگار فروشی."
سیاوش با سردر گمی گفت:
-:" کدوم یکی؟"
با انگشت به جایی که مرد ایستاده بود اشاره کردم.
فریبرز پا رو ترمز گذاشت و سیاوش بدون اینکه منتظر توقف کامل ماشین باشه در رو باز کرد و پرید پایین.
مرد دست کرده بود توی جیبش تا پول چند نخ سیگاری رو که خریده بود حساب کنه سیاوش کنار مرد ایستاد و گفت:
-:" ما همونایی هستیم که آدرس...رو از شما پرسیده بودیم."
مرد نگاهی به سیاوش و بعد نگاهی به من و فریبرز که از تو ماشین نگاه می کردیم انداخت و گفت:
-:" آره شناختم"
بعد راهش رو گرفت و رفت.
فریبرز داد زد:
-:" برو دنبالش."
سیاوش مشغول صحبت با مرد سیگار فروش شد چیزی از جیبش بیرون آورد و چیز دیگه ایی تو جیبش چپوند بعد به اطرافش نگاهی انداخت و وقتی چشمش به مرد که در حال دور شدن بود افتاد پشت سرش دوید.
وقتی به مرد رسید دست دور گردن مرد انداخت و شروع کرده بود پا به پای مرد رفتن.
ربع ساعت بعد سرو کله اش پیدا شد وقتی من و فریبرز از شدت گرما در حال تبدیل شدن به هلوی رسیده شده بودیم.
در ماشین رو که باز کرد فریبرزپرسید:
-:" ها،چی شد؟"
سیاوش بطری آب معدنی کنار دستش رو روی سر و صورتش خالی کرد و بعد از مکثی کوتاه گفت:
-:" حدسم درست بود."
فریبرز با هیجان گفت:
-:" مگه حدست چی بود؟"
من در جوابش گفتم:
-:" اونجا که گفت،حق این شهر پایمال شده؟"
سیاوش گفت:
-:" جواب مرد وقتی گفته بود دوتا زامبی بیشتر تو این شهر نیست."
من و فریبرز یکصدا گفتم خب؟
-:" کلی باهاش کلنجار رفتم تا مزه دهنش رو فهمیدم."
گفتیم:
-:" کلنجار،مزه دهن؟ مگه یارو چی بالا انداخته بود؟"
-:" چیزی بالا نینداخته بود با دادن یه پاکت سیگار، موضوع اصلی رو از زیر زبونش بیرون کشیدم."
-:" خب حالا موضوع اصلی چی بود؟"
بی صبرانه گفتم:
-: "آزاد سازی شهر جهان آرا از دست دشمن؟"-
-:" نه،بدتر از اینا."
-:" به دنیا اومدن من تو این شهر؟"
-:" بازم بدتر."
با خشونت گفتم:
"کشتی منو بالاخره می گی یا برم از خودش بپرسم؟"
-:" از خودش؟ اگه پیداش کردی برو از خودش بپرس."
سرم رو کوبیدم تو شیشه ماشین و گفتم:
-:" بالاخره می گی یا نه؟"
سیاوش دانه های عرق روی صورتش رو با آستین پاک کرد و گفت:
-:" وقتی این حرف از دهن مرد بیرون اومد باورتون نمی شه که آدم به اون گندگی تبدیل شد به توتون سوخته سیگار به خاکستر،بعد هم بادی وزید و باقی مونده مرد رو پخش و پلا کرد."
فریبرز گفت:
-:" ما چکار مرده داریم تو فقط بگو چی گفت؟"
سیاوش گفت:
-:" آخرین حرف مرد این بود که زامبی های شهر "جهان آرا" بعد از سالها تجربه و پختگی حالا لباس بشریت به تن کردن، دیگه نه از نور و روشنایی می ترسن نه از آدمیزاد بخاطر همین هیچ کس نمی تونه گیرشون بندازه...! شما هم بهتره از همون جایی که اومدین برگردین."
با ناراحتی گفتم:
"پس کی میتونه رسواشون کنه؟ کی میتونه حقشونو کف دستشون بزاره؟"
سیاوش سرش رو میون دستاش گرفت و با افسردگی گفت:
-: "احتمالا یکی مثل خود جهان آرا... یکی مثل محمد جهان آرا."

#سید_حمید_موسوی_فرد
#خرمشهر_ایران
23/خرداد/1398

 


ببخشید شما؟

#ببخشید_شما؟
نویسنده:سید حمید موسوی فرد

کیفش رو باز می کنه و دس ظریفش رو فرو می بره تو دل کیف.
اولین چیزی که بیرون میاره همون چیزی بود که خودش می خواست.آینه ظریف و کوچک رو،به صورتش نزدیک می کنه.
دهن و لبهاش رو کج می کنه،
کش می ده و اداهای خنده داری از خودش در میاره.
خط و ترکهای ایجاد شده بر سطح پوست صورتش رو با نوک انگشتان دست لمس می کنه و در کمال ناباوری رو به من می گه:
پژمرده شدیم رفت.
با خنده کشداری می گم:
"اتفاقا به نظر من که هر چی سنتون بالا می ره خوشگل تر و باوقارتر می شین."
آینه رو به سمتی که اشیاء رو درشت تر نشون می ده بر می گردونه و بعد از لمس دوباره پوست صورتش با ناباوری می گه:
"جدی؟"
بعد انگار که داره با خودش حرف می زنه می گه:
"کی می شه که من یکی به مراد دلم برسم؟یعنی هیشکی نیست که لیاقت داشتن منو داشته باشه،که دست تو دست من بزاره و باهم دیگه یه زندگی مشترک رو پایه گذاری کنیم؟"
نجوا کنان گفتم:
"خدا رو شکر دور و برتون که همیشه شلوغه، غم و غصه تون از چیه؟"
آه سوزناکی از درونش بیرون زد و با حسرت گفت:
"آره دور و برم شلوغه.اما من یکی رو می خوام که مال خودم باشه.پا به پای من راه بره با من همدردی کنه، بخنده."
گفتم:
"آدما عوض شدن.تحملشون کم شده.عشق و عاشقی هم که دیگه شده افسانه."
با اخم گفت:
"نه،باورم نمی شه.حتما تو یه گوشه ایی از این دنیا خدا یکی رو آفریده که لنگه من باشه."
بی تفاوت گفتم:
"این همه سال گشتی نبود،اگه وقت کردی بازم بگرد، شایدم باشه."
افسرده گفت:
"مثل چند سال پیش توقع زیادی از زندگی ندارم فقط دلم می خواد یکی مال من باشه.کنارم باشه هم دردم باشه مونسم باشه."
و انگار جواب کسی رو می داد گفت:
"بچه؟
دوتا...
سه تا...
اصلا مهم نیست!
نبود هم نباشه همین بچه ها شیره دل آدم رو می مکن."
گفتم:
"اما بچه که شیرینی زندگیه"
گفت:
"آره قبول دارم اما اگه بچه ایی درمیون نباشه چی؟ زندگی رو باختم...؟نه...نه...
سعی می کنم جاشو با کودک درونم پر کنم...
بخندم،بازی کنم،شادی و ناز کنم.جای خالی بعضی چیزا رو می شه پر کرد،با توکل به خدا..."
با صدای بلند گفتم:
"شاید"
آینه رو از جلو صورتش کنار کشید.
نگاهی به من انداخت و با تعجب گفت:
"ببخشید شما؟"

#سید_حمید_موسوی_فرد
#خرمشهر_ایران
04/اردیبهشت/1397

داستان کوتاه...ببخشید شما؟

 


داستان کوتاه تلقین


#داستان_کوتاه
#تلقین
سیدحمید موسوی فرد

نمی دانم بعضی وقتها به چه مرضی مبتلا می شوم که مغزم از فعالیت و تراوش فکرهای جور واجور و مبتکرانه ممانعت به عمل می آورد.
آن روز که در این مورد با یکی از بچه های کانون در دل کردم.
در اولین اقدام کیف روی شانه اش را که رو به جلو سر خورده بود جابجا کرد بعد مقنعه اش را کمی عقب کشید و با کمی نبوغ آمیخته به فصاحت گفت:
"پیشنهاد می کنم که با یک آدم باتجربه و کارآزموده مشورت کنی."
و من راه خود را گرفتم و رفتم...
کار آزموده آخر چه کسی؟
میان نزدیکان و فامیل آدم کار آزموده زیاد سراغ داشتم اما توان مشورت با آنها را در خود مقدور نمی دیدم.
فامیل را که می دانی همین کافیست تا حسب الظن آنها عیب یا ضعفی را در اراده یا جسم یا زندگی تو ببینند آن وقت به طرفت العینی در بوق و کرنا دمیده به خبر روز مبدل می کنند و در آنلاین خبر به استماع بدخواهان و عیب جویان می رسانند.
تا اینکه عمو شیخان را دیدم.
با اینکه الان شش ماه است که شهرداری حقوقش را نپرداخته در ادای وظیفه خود کوتاهی و تعلل نمی کند.
بارها در خلوت خود از خدا پرسیده ام :
خدایا مگر چه می شود اگر جای عمو شیخان و آن شهردار قلدر که حق کارگر را با زور و کلک دولپی می بلعد جابه جا شود، خدا می خندد و چیزی نمی گوید من هم که دستم به جایی بند نیست خفه خون می گیرم.
عمو شیخان هر چند قدم گاری دستی اش را هل می دهد جارو می کند و باز هم گاری را هل می دهد.
من در داخل خود خوشنودم که عمو شیخان مسئول پاکیزگی محله مان است.
وقتی در اوج گرما سینی در دست لیوان آبی تگری برایش می ریزم "سلام بر لب عطشان حسین" می گوید و لیوان آب را یکسره بالا می رود می گویم:
"عمو کمی استراحت کن طوری که تو آسفالت را می سابی تا شش ماه دیگر هرچه سنگ و ریگ چسبیده به قیر است از جا کنده می شود"
عمو شیخان می خندد و چیزی نمی گوید، مثل وقتی که خدا می خندد و چیزی نمی گوید.
می گویم:
"عمو شیخان، نمی دانم به چه مرضی مبتلا شده ام که نوشتنم نمی آید"
عمو شیخان آرام نگاهم می کند.بیل را از دستم می گیرد. خاک روبه ها را جمع و درون گاری خالی می کند.
بعد از سکوت منتظر لبخندش می مانم او لبخند نمی زند در عوض راهش را می گیرد و از من دور می شود به انتهای خیابان نرسیده داد می زند:
"مار...مار..."
از جایم می پرم سوزش آزار دهنده ایی زیر پایم احساس می کنم...
به کف زمین که نگاه می کنم ماری نمی بینم.
زمین، آنقدر صاف و تمیز است که جایی برای مخفی شدن مار وجود ندارد.
عمو شیخان با دندانهای زرد و پوسیده اش می خندد و می گوید:
"ببین شاید تو آستینت مار پرورش دادی باشی"
و من...

#سید_حمید_موسوی_فرد
#خرمشهر_ایران
20/خرداد/1397

داستان کوتاه تلقین


!وقتی نازیها برای دشمن خود گریستند!

!وقتی‌که نازی‌ها برای دشمن خود گریستند!
هواپیماهای انگلیسی به‌سمت هدف‌های آلمانی حمله کردند. ضدهوایی‌ها آسمان را به آتش کشیدند.
نبرد سختی میان زمین و آسمان به پاشد.
در کشاکش درگیری گلوله‌های پدافند، یکی از هواپیماها را هدف گرفت. هواپیما در حال سقوط بود درحالی‌که نشانه‌ای از خروج خلبان دیده نمی‌شد.
هواپیما به‌میان دریا سقوط کرد و درژرفای آب‌ها غرق شد.
این‌جا رادیو ارتش آلمان، من .....
گزارش امروز جنگ را به سمع ملت آلمان می‌رسانم. ساعاتی پیش هواپیماهای ارتش انگلستان مواضع ما را مورد حمله قرار دادند.
در این عملیات خساراتی به مواضع ما رسید و تعدادی از هواپیماهای انگلیسی توسط پدافند خودی منهدم شدند.
لازم به ذکر است که خلبان یکی از این هواپیماها........"
افسرجوانی که گزارشگر این اخبار بود ناگهان سکوت کرد. مردمی که صدای رادیو را می‌شنیدند با سکوت گزارشگر کنجکاو شدند لحظاتی بعد صدای هق‌هق گریه گزارشگر شنیده می‌شد. همه می‌پرسیدند چه اتفاقی افتاده.......
ناگهان همه گوش به زنگ رادیو شدند تا علت سکوت و گریه گزارشگر را بفهمند.
لحظاتی بعد گزارشگر ادامه داد:
"..... خلبان یکی از این هواپیماها، آنتوان دو سنت اگزوپری نویسنده شهیر و خالق داستان شازده کوچولو بود."
ناگهان آلمان ساکت شد.
کسی چیزی نمی‌گفت. بعضی آرام آرام اشک می‌ریختند.
اگزوپری خلبان دشمن بود ولی از هر هموطنی نزدیک‌تر بود.
چیزی فراتر از یک دوست بود. با شازده کوچولو در قلب همه جاگرفته بود. آن روز هیچ‌کس در آلمان خوشحال نبود حتی آدولف هیتلر از مرگ اگزوپری متاثر شد.
پایانی غیرمعمول برای یک داستان‌نویس جهانی......
حکایت زندگی آنتوان و اثرش تا ابد در خاطر انسان‌ها باقی خواهد ماند این خاصه‌ی ادبیات است که دوست و دشمن را بر مزار ادیبی جهان وطن جمع می‌کند تا به یاد او اندکی تعمق کنند.
گروه‌های نجات نتوانستند هواپیمای اگزوپری را پیدا کنند.
کسی نمی‌دانست چه اتفاقی در آخرین لحظات برای او افتاد.
چرا از هواپیما خارج نشد.
زخمی بود؟
مرده بود؟
[دو سال پیش یک گروه تجسس موفق شد لاشه هواپیمای اگزوپری را در دریا پیدا کند.
اما عجیب‌ترین قسمت این ماجرا گزارشگر رادیو آلمان بود؛ افسر جوانی که با گریه و هق‌هق مرگ اگزوپری را اعلام کرد مترجم شازده کوچولو به زبان آلمانی بود...]
#آنتوان_دوسنت_اگزوپری
واما واقعیت امر
مرگ دوسنت اگزو پری
در31 ژوئیه 1944 برای پرواز برفراز فرانسه از «جزیره کرس» در دریای مدیترانه با یک فروند هواپیما غیر مسلح به پرواز درآمد، و پس از آن دیگر هیچگاه دیده نشد.
دلیل سقوط هواپیمایش هیچگاه مشخص نشد اما در «اواخر قرن بیستم» و پس از پیدا شدن لاشه ی هواپیمایش اینطور به نظر می‌رسد که «برخلاف ادعاهای پیشین»، او هدف آلمانها واقع نشده‌است
و بر روی هواپیما هیچ اثری از تیر دیده نمی‌شد و سقوط هواپیما به دلیل «نقص فنی» بوده‌است.
سنت اگزوپری، نویسنده‌ای شاعر و مخترعی بااستعداد و مردی متفکر بود.

آنتوان دوسنت اگزوپری