سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان کوتاه : آدمهای مزدوج

#داستان_کوتاه
#آدمهای_مزدوج
_ببین پسر،من علاقه زیادی نسبت به تو پیدا کردم.پس تو هم باید همین علاقه رو به من داشته باشی.
ضمنا یادت باشه که اون روز من بودم که تو رو از زیر دست اون احمق کله گنده"جیمی"خلاص کردم.
_اااااااره ییییییییادم هست.
_حالا به حرفام خوب گوش کن و با دقت به سوالام جواب بده،موقعی که با النا به اون قصر خرابه می ری،اون چی بهت میگه؟
_اوووووون می گه،ما دووووتا زن و شوهر هههههههم هستیم.
_ولی پسر،النا شوهر داره و تو هم اینو خوب می دونی،(تازه مراسم ازدواج باید تو صحن کلیسا انجام بشه.تو تا حالا کلیسا رفتی؟
_ننننننه،نرفتم.ججججیمی میییی گه،یه کافر حق نددددداره پاشو تو کلیییییسا بزاره!
_حالا که می دونی النا شوهر داره و کلیسا هم نرفتی پس...)
_امااا ااااااااون می گه،شوووووهرشو ددددوس نددددددداره.
_تو چی؟اگه یه روز به گوش جیمی برسه که تو پشت گوشش شوهر النا شدی،می دونی چکار می کنه؟
_مننننو میبیییی کشه.
_و تو با اینکه می دونی جیمی تو رو میکشه،هنوزم می خوایی شوهر النا باشی؟
_مممممممن النا رو دوووووس دارم،اون زن خوبیه.
_خوب منم النا رو دوس دارم،اما این دلیل نمی شه که برم و شوهرش بشم،
یه زن فقط اجازه داره با یک مرد ازدواج کنه،نه بیشتر!
_مااااا که اززززدواج نکردددددیم،ففففقط ززززن و شوهر شدیم....
_خوب پس فکر کنم تو آخرین نفری بودی که "جکسون"رو تو دهکده دیده باشی.
_ننننننمی دونم، شششششاید.ممممممن خیلی میییییترسم.
_واسه چی باید بترسی تو که کاری نکردی.
_ااااااز ججججججیمی مییییی ترسم.
_هیچ نگران نباش،من اجازه نمی دم کسی به تو آسیب برسونه.حالا هم برو خونه و خوب استراحت کن و تا وقتی من نگفتم، در خونه رو واسه کسی باز نمی کنی، فهمیدی؟
_ااااااره مممممنکه خنگ نیییییییستم.
_من کی گفتم تو خنگی؟می گم باید به حرفام خوب گوش بدی.این به نفع هر دوتامونه.
#سید_حمید_موسوی_فرد
#خرمشهر_ایران
29/شهریور/1396
20/سپتامبر/2017

داستان کوتاه : آدمهای مزدوج


داستان کوتاه: جنگ خرمشهر

"داستان کوتاه"
#جنگ_خرمشهر
و شاهدا و مشهود...

یه بیل دسش گرفته بود و خاک توگونی می ریخت.
وقتی می گم:این یه شوخیه.
با اخم نگام می کنه.
بازم می گم:این یه شوخیه!
_ چی شوخیه؟
همین که میگید، جنگ شده.
به طرف پنجره ها می ره و شروع می کنه به چسب کاری.
یه دفه میز مطالعه از جا کنده میشه و می خوره تو پیشونیم.
_ باید جلوشونو بگیریم،تیر اندازی که بلدی؟
آره،ولی بازم می گم:این یه شوخیه.
اسلحه تاشویی رو مسلح می کنه و می ده دستم.
پس اون آقاهه کجاست؟
_ کدوم آقاهه؟
همون که ازش کتاب تحویل گرفتم.
_ حالتون خوبه؟
واسه چی باید حالم خوب باشه،تو این وضعیت؟
_ شما چیزی در رابطه با جنگ شنیدین ،از نوع تحمیلی ش؟
نه نشنیدم ! بلکه دیدم، بودم، و با گوشت و، پوست و، استخون لمسش کردم!
با تعجب نگام می کنه!
_ بهتون نمیاد.
چی بهم نمیاد؟
_ اینکه عمرتون به جنگ جهانی قد بده.
نه آقا،همین چند سال پیش تموم شد.
انگشت اشاره ش رو فرو می کنه بغل شکمم.
از جا می پرم.
نکن آقا، شوخیت گرفته،تو این وضعیت؟
سگرمه هاش از هم باز می شن و یه لبخند می شینه گوشه لبش.
_ محض اطمینان بود.
صدای پاهایی شنیده می شه و بعد انگار چیزی پخش می شه کف سالن.
چشمام رو می مالم و یه بار دیگه چشم می گردونم تو سالن.
__ خاک رفته تو چشاتون؟
خاک کجا بود آقا،الانه که سالن رو سرمون خراب شه.
اسلحه رو بر می گردونم به هش.
آقا خواهشا منو وارد این بازیا نکنید.
از جا می پره و با عصبانیت می گه:
_ بازی،کدوم بازی آقا؟
الان دیگه وضعیت از قرمز هم گذشته،دشمن از "کشتارگاه" و "راه آهن"عبور کرده،جنگ تن به تن هم نتیجه نداده.
زن و بچه ها رو که دست و پاگیر بودن به زور فرستادیم عقب.از یه مشت آدم "معمولی" که کاری بر نمیاد.جنگ آدم خودشو می طلبه.
در حالی که زخم دست و کمرش رو با پیراهن می بنده.
_حالا اینجا و خیابان آرش،آخرین سنگره،واسه جنگیدن به یه عده آدم تازه نفس لازم داریم.
نگاهی به من می کنه و می گه:
_ مث شما !
از رو صندلی بلند می شم و درحالی که بلاتکلیف تو سالن می گردم می گم:
ول کن آقا،تورو خدا ول کن، من که از اول گفتم این یه شوخیه،نگفتم؟
یهو به طرفم خیز بر می داره و کف دستش رو روسرم می زاره و فشار میده پایین طوری که با پیشونی پهن می شم وسط میز مطالعه.
با صدای خورد شدن شیشه ها و پخش شدنشون کف زمین، لال مونی می گیرم.
سرم رو بلند می کنم.روبروم نشسته.رو صندلی.با لباسهای تمیز و مرتب.کتابی تو دستش گرفته بود.
_ ببخشید،عمدی نبود.
نگاش می کنم.
_ پام خورد به میز.
چیزی نمی گم.کتابی قطور رو میز روبه روم بازه.چند برگی بیشتر به تموم شدنش نمونده.دور و برم آرومه.
نه صدای شلیک گلوله ایی.نه هجوم دشمنی.نه اسلحه ایی.حتی از جنگ تحمیلی هم خبری نبود.آروم،آروم.
ساکت، ساکت.واسه امروز بس بود.کتاب رو می بندم و بلند می شم.
یواشکی از کنار میز رد می شم تا باهاش برخورد نکنم.
سر بر می گردونم و نگاش می کنم.عینک به چشم زده و بی سروصدا در حال مطالعه است.کتابم رو برمی دارم و میرم.
بعد از تحویل کتاب دوباره به سالن مطالعه بر می گردم تا،بدون خداحافظی نرفته باشم.
صندلی کنار میز مطالعه خالیه.
شاید میز رو اشتباهی اومدم.
گوشه،کنارسالن رو دید می زنم.پیداش نیس!
تشنه م.لیوان آبی از آبسردکن کنار در پرمی کنم.لیوان روکه بالا میارم.
می بینمش.
چسبیده به دیوار!
با همون ابهت.همون اخم ،همون عضلات.با همون آمادگی.
نوشته ایی کنارش چسبیده.جلوتر می رم.
بعد از چهار،پنج ساعت مطالعه.هنوز گیج می زنم.
بازم جلوتر.خودش بود.مطمئنم.
"سید عبدالرضا موسوی".
پس چرا نوشته "شهید
از اول که گفتم:همه چی، یه شوخیه.
به چشمام خیره می شه و می گه:
_ با قلمت،می تونی"بجنگی"؟
#سید_حمید_موسوی_فرد
#ایران_خرمشهر
15/اسفند/96
04/آوریل/2017

داستان کوتاه: جنگ خرمشهر

 


داستان کوتاه#جاذبه_

هرآهن ربا دو سر دارد که به هر یک از سرهای آن قطب گفته می شود .
قطبی از آهن ربا که به سمت شمال قرار می گیرد قطب شمال نامیده می شود که با علامت N نمایش داده می شود .
 قطب دیگر آهن ربا که به سمت جنوب قرار می گیرد ،
 قطب جنوب نامیده می شود که با علامت S مشخص می شود .
اگردو آهن ربا را به هم نزدیک کنیم به یکدیگرجذب نمی شوند و بر عکس اگراز طرف دو قطب غیر همنام ( مثلا S و  N) به هم نزدیک شوند ، همدیگر را جذب خواهند کرد .
هشدارهای پلیس و نیروهای امنیتی و خطرات احتمالی تروریستی .
همچنین عوامل جوی از قبیل گرما و سرما هرگز توان ایجاد خلل در اراده مردمی که جذب هدف مشخصی می شوند را ندارد .
از دور اورا می بینم که مانند هر محتاجی دست خود را به طرف رهگذران دراز می کند .
حقیقتی انکار ناپذیر که در بیشتر مجتمعات بشری به وضوح قابل مشاهده است .
لبخندها و شادیهایش را فقط با زنی که آن طرف خیابان بر روی ویلچر نشسته است تقسیم می کند .
نزدیکتر که می شوم ، از افکار و قضاوتهای عجولانه ام دلگیر می شوم .
چیزی که الان به وضوح می بینم ، دختر بچه هشت یا نه ساله ایی است که بسته دستمال کاغذی به دست گرفته و از رهگذران می خواهد که منت گذاره برگه ایی بردارند .
آن طرف خیابان زنی بر روی ویلچررنگ و رو رفته ایی نشسته  و بسته بزرگی از دستمال کاغذی کنار پاهایش قرارگرفته .
جریان را از دختر می پرسم . جوابم را نمی دهد حتی اسمش را واین که چند سال دارد .
به طرف زنی که بر روی ویلچرنشسته  است می روم . خودش را درون حجاب مخفی کرده است .
متوجه من که می شود . سرش را با تواضع  پایین  می گیرد .
 نا امید می شوم و راه آمده را از سر می گیرم .
ناگهان شخصی من را از پشت می کشد .
 نگاه که می کنم دختر 18 ساله ایی است .
وقتی متوجه می شود زبان عربی را می فهمم با اشاره به دختر 9 ساله می گوید : اینها همسایه ما هستند . مذهب غیر شیعه دارند. وضع مالیشان هم خوب نیست .
 حاضربه  قبول کمک ازطرف  کسی هم نیستند .
هرسال مادر و دختربه اینجا می آیند تا نظاره گر مردمی باشند که گروه گروه عازم کربلا می شوند .
امسال مادر خانواده با کمک دخترش بسته بزرگی دستمال کاغذی خریده تا به اندازه توان به زوار امام حسین خدمت کنند.
متاسفانه مادر خانواده لال مادر زاد است .
 پدر خانواده هم زن دیگری گرفته و خرج بخور و نمیری به صورت ماهیانه به آنها می دهد .
وقتی با دخترش درد دل می کند  ومی گوید بی دلیل نیست که مردم هر سال با پای پیاده تو سرما و گرما به زیات امام حسین می روند . لابد مراد هم می گیرند .
پس چرا من از این فرصت استفاده نکنم و به خواسته ام نرسم .
و این سبب شد که دختر با شکستن قلک خود به کمک مادر بشتابد .
وقتی می پرسم این جوابها را چرا دختر نگفته می گوید : مادر به دخترش سفارش کرده که هرگز با غریبه ها هم صحبت نشود .
واین سوال در ذهنم به وجود می آید که به راستی چه جاذبه ایی در زیارت کربلا و بخصوص روزهای اربعین وجود دارد که مردم از اقصی نقاط دنیا ! به سمت کربلا سرازیر می شوند .
 دانشمندان و فرهیختگان جهان بی غرضانه چه دلیل و مدرکی برای این حرکت خود جوش مردمی ارائه خواهند داد .
به راستی  دو قطب غیر هم نام ، همدیگر را جذب می نمایند یا دفع ؟
نویسنده :
#سید_حمید_موسوی_فرد
#ایران_خرمشهر
05/آذر/1395
25/نوامبر/2016

داستان کوتاه : "جاذبه"