سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان کوتاه \ساربان\

" ساربان "

ای ساربان آهسته ران ، کارام جانم می رود
وان دل که با خود داشتم، با دل ستانم می رود
.........
- ابو ایمن این شتر دیگر نای حرکت ندارد .
پس بهتر است خلاصش کنید .
- بچه ها را چه کنیم ، آنها که لحظه ایی طاقت دوری از این جا را ندارند .
ابو حسان را خبر کن تا به همراه بچه ها به آن وادی بروند تا دمی تفریح کنند .
* ابو ایمن ، اسحاق . می بینم کلافه شده اید ، مشکلی پیش آمده ؟ ... خوب پس مشکل شما بچه ها هستند .
مطمئن باشید که به این آسانیها نمی توانید چیزی را از چشمان تیز بین بچه های بادیه دور نگه دارید .
- نگرانی ما از این است که بچه های رسول الله دل نازکند ، طاقت خون دیدن ندارند .
........
- اسحاق می بینی چه خنده دار است .
ساعاتی پیش گردن شتری را می زنی و خونش را بر زمین می ریزی و الان دستهایت تا آرنج آغشته به خون شتری رو به زایمان !
من بروم خبر مسرت بخش مولود جدید را به بچه ها برسانم ، خوشحال خواهند شد .
_ با فریاد و نعره هایی که این "دیلاق" راه انداخته .
حتما تا الان خبرش به گوش بچه ها رسیده .
آنجا را نگاه کن .
شتابان به این سو روانه شده اند .
* دیلاق ( شتر تازه متولد شده )
نویسنده:#سید_حمید_موسوی_فرد
#ایران_خرمشهر
12/مهر/95
03/October/2016

داستان کوتاه : ساربان

 


گهواره ی کودکیم

فروخت گهواره ی کودکیم را
آرامش گاه همه ی وجودم را
تنها یادگار سادگی
تنها سند دلدادگی

فروخت گهواره ام را
کنج خلوت آسمانیم را
آنجا بود که دستانم می رسید به ماه به ستاره
و هر چه دست نیافتنی بود در دنیا
از آنجا
بارها رفته بودم به معراج
تا آسمان هفتم
همنشین بودم در آن با فرشتگان
در آغوش می کشیدم تمام محبت را
می بوسیدم تمام عشق را
و زندگی می یافتم از آغوشی به نام مادر
فروخت گهواره ام را

مادر
کر شده ام گویی
دیگر سخن نمی گوید دیوار با من
چهار میخ شده پنجره ها
سوخته بالهای خیال
زبان عروسکهایم شده لال
از کار افتاده ماشینهای پلاستیکی
و بی گلوله تفنگهای چوبی
دیگر نمی خندد دخترک همسایه
با انار نارس هدیه داده شده
خشکیده گلهای باغچه
بویی نیست جز دود
دودِ سوختن کودکی های پیچیده در آلبوم
مادر
دیگر مرده ام

فروخت گهواره ی کودکیم را
همراهی به نامِ بزرگی
در پس کوچه های دنیای بی معرفت
و تنها رها کرد مرا
در برهوتی به نام زندگی

مادر
ای تمام عشق
بگیر دستانم را
کمی کودکی می خواهم
و گهواره ام را
که باز ببوسم عشق را

"سعید بحرالعلومی"

شعر ،گهواره ی کودکیم


داستان کوتاه : شاپرکها می رقصند

" شاپرکها در برابر باد می رقصند "

نمی دانم چرا دست از بعضی کارهایی که دیگر برایم عادت شده بود بر نمی داشتم .
اینکه در هرجا و مکان مطالب نوشتاری ام را از کیف یا جیب پیراهن بیرون آورده از کمترین فرصت برای خواندن استفاده می کردم .
 مثل همین الان که بر روی سکوی سنگی کنار شط  زیر درختانی که سایه خود را همانند چتر بر روی زمین گسترانده بودند نشسته ام .
داشتم سطرهای آخر پاراگراف ، ایمیلی را که توسط دوستی به " in box " فرستاده شده بود و اصطلاح نصیحت نامه را شامل می شد می خواندم .
 او نوشته بود : ....
سید جان ،  تو برو زندگی ات را بکن .
 دلت برای خودت بسوزد و آینده ات .
 دیگران سودش را می برند و تو غصه اش را می خوری !
خوش ندارم از من دلگیر شوی ،
و گر نه " خرمشهر " را کی داده کی گرفته  !
.....
یکی خم شده بود و با کنجکاوی نوشته های من را با دقت تمام و مو به مو می خواند .
فکر کردم خود درونم است که با من هم خوانی می کند .
 اما وقتی نفسهای گرمش را احساس کردم و موهای بلندش بر روی دیده گانم افتاد !
تازه متوجه حضورش شدم .
دختری با قد متوسط  ، حدودا سی و اندی سال که از ظاهرش جسارت و بی باکی نمایان بود .
در این اندیشه بودم که کیست ، یا چه نسبتی با من
دارد ، که این گونه به من چسبیده است ؟ مگر می شود چایی نخورده پسر خاله شده باشیم ؟
که او خود به زبان آمده و من از صراحت کلامش متوجه شدم  باید دانشجو باشد .
او فقط دو کلمه گفت : انرژی تان را هدر ندهید .
خرداد سالی یکبار است و از الان تا روز سوم خرداد هم وقت بسیار !
سپس راهش را گرفت و رفت .
من که مبهوت زیبایی و برق چشمانش شده بودم گفتم : اما سوم خردادی وجود ندارد .
ایستاد .
سر برگرداند .
 و شگفت زده از اعماق وجودش طوری آه کشید که نفسم بند آمد .
برای اینکه نفسی تازه کرده باشم ، گفتم : حماسه سوم خرداد را بار دیگر باید از نو ساخت .
باید با آن و خاطراتش زندگی کرد ، نفس کشید .
نویسنده :#سید_حمید_موسوی_فرد
#ایران_خرمشهر
15/مهر/95
06/October/2016

داستان کوتاه : شاپرکها می رقصند

 


قیصر امین پور،حتی اگر نباشی

حتی اگر نباشی :
می‌خواهمت چنان‌که شب خسته خواب را ،
می‌جویمت چنان‌که لب تشنه آب را
محو توأم چنان‌که ستاره به چشم صبح ،
 یا شبنم سپیده‌دمان آفتاب را
بی‌تابم آنچنان که درختان برای باد ،
یا کودکان خفته به گهواره تاب را
بایسته‌ای چنان‌که تپیدن برای دل ،
یا آنچنان که بال پریدن عقاب را
حتی اگر نباشی ، می‌آفرینمت ،
چونانکه التهاب بیابان سراب را
ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی ،
با چون تو پرسشی چه نیازی جواب را .

"قیصر امین پور"

شعر،قیصرامین پور