سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان کوتاه \ساربان\

" ساربان "

ای ساربان آهسته ران ، کارام جانم می رود
وان دل که با خود داشتم، با دل ستانم می رود
.........
- ابو ایمن این شتر دیگر نای حرکت ندارد .
پس بهتر است خلاصش کنید .
- بچه ها را چه کنیم ، آنها که لحظه ایی طاقت دوری از این جا را ندارند .
ابو حسان را خبر کن تا به همراه بچه ها به آن وادی بروند تا دمی تفریح کنند .
* ابو ایمن ، اسحاق . می بینم کلافه شده اید ، مشکلی پیش آمده ؟ ... خوب پس مشکل شما بچه ها هستند .
مطمئن باشید که به این آسانیها نمی توانید چیزی را از چشمان تیز بین بچه های بادیه دور نگه دارید .
- نگرانی ما از این است که بچه های رسول الله دل نازکند ، طاقت خون دیدن ندارند .
........
- اسحاق می بینی چه خنده دار است .
ساعاتی پیش گردن شتری را می زنی و خونش را بر زمین می ریزی و الان دستهایت تا آرنج آغشته به خون شتری رو به زایمان !
من بروم خبر مسرت بخش مولود جدید را به بچه ها برسانم ، خوشحال خواهند شد .
_ با فریاد و نعره هایی که این "دیلاق" راه انداخته .
حتما تا الان خبرش به گوش بچه ها رسیده .
آنجا را نگاه کن .
شتابان به این سو روانه شده اند .
* دیلاق ( شتر تازه متولد شده )
نویسنده:#سید_حمید_موسوی_فرد
#ایران_خرمشهر
12/مهر/95
03/October/2016

داستان کوتاه : ساربان

 


داستان کوتاه : شاپرکها می رقصند

" شاپرکها در برابر باد می رقصند "

نمی دانم چرا دست از بعضی کارهایی که دیگر برایم عادت شده بود بر نمی داشتم .
اینکه در هرجا و مکان مطالب نوشتاری ام را از کیف یا جیب پیراهن بیرون آورده از کمترین فرصت برای خواندن استفاده می کردم .
 مثل همین الان که بر روی سکوی سنگی کنار شط  زیر درختانی که سایه خود را همانند چتر بر روی زمین گسترانده بودند نشسته ام .
داشتم سطرهای آخر پاراگراف ، ایمیلی را که توسط دوستی به " in box " فرستاده شده بود و اصطلاح نصیحت نامه را شامل می شد می خواندم .
 او نوشته بود : ....
سید جان ،  تو برو زندگی ات را بکن .
 دلت برای خودت بسوزد و آینده ات .
 دیگران سودش را می برند و تو غصه اش را می خوری !
خوش ندارم از من دلگیر شوی ،
و گر نه " خرمشهر " را کی داده کی گرفته  !
.....
یکی خم شده بود و با کنجکاوی نوشته های من را با دقت تمام و مو به مو می خواند .
فکر کردم خود درونم است که با من هم خوانی می کند .
 اما وقتی نفسهای گرمش را احساس کردم و موهای بلندش بر روی دیده گانم افتاد !
تازه متوجه حضورش شدم .
دختری با قد متوسط  ، حدودا سی و اندی سال که از ظاهرش جسارت و بی باکی نمایان بود .
در این اندیشه بودم که کیست ، یا چه نسبتی با من
دارد ، که این گونه به من چسبیده است ؟ مگر می شود چایی نخورده پسر خاله شده باشیم ؟
که او خود به زبان آمده و من از صراحت کلامش متوجه شدم  باید دانشجو باشد .
او فقط دو کلمه گفت : انرژی تان را هدر ندهید .
خرداد سالی یکبار است و از الان تا روز سوم خرداد هم وقت بسیار !
سپس راهش را گرفت و رفت .
من که مبهوت زیبایی و برق چشمانش شده بودم گفتم : اما سوم خردادی وجود ندارد .
ایستاد .
سر برگرداند .
 و شگفت زده از اعماق وجودش طوری آه کشید که نفسم بند آمد .
برای اینکه نفسی تازه کرده باشم ، گفتم : حماسه سوم خرداد را بار دیگر باید از نو ساخت .
باید با آن و خاطراتش زندگی کرد ، نفس کشید .
نویسنده :#سید_حمید_موسوی_فرد
#ایران_خرمشهر
15/مهر/95
06/October/2016

داستان کوتاه : شاپرکها می رقصند